COD Team-Future is Black


   Future is wating for Us
موضوعات مطالب
نويسندگان وبلاگ
آمار و امكانات
»تعداد بازديدها:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
طراح قالب

Template By: LoxBlog.Com

» خوش آمدید

خوش آمدید.

شرایط نویسندگی وبلاگ انجمن COD Team

1-ارسال بیش از یک پست در هفته

2-خودداری از انتشار اخبار از منابع غیرمعبتر(مثل فروم ها)

3-طرفداری بی چون و چرا از بلک آپس 2 و تخریب رقبا در پست های منتشر شده

داوطلبان با درصورت قبول این شرایط میتوانند ایمیلی به آدرس زیر ارسال کرده و پسوورد و یوزر دلخواه خود را مشخص کنند.(به ایمیل ها ظرف 48 ساعت پاسخ داده خواهد شد)

activision.cm@gmail.com

نویسندگان قدیمی انجمن درخاطر دارند که سال پیش COD Team دارای یکی از آپدبت ترین وبلاگ ها بود که اخبار و تصاویر در آن به صورت روزانه منتشر میشدند.(پیج رنک وبلاگ پیشین 2 بود)ما از نویسندگان جدید انتظار چنین عملکردی را داریم.

دقت کنید که برای مطلبتان موضوع مناسب انتخاب کرده و در بخش برچسب ها کلمات کلیدی مربوط به مطلبات را درج کنید.همچنین اگر مقاله ای طولانی منتشر میکنید حتما از "درج ادامه مطلب" استفاده کرده و تصاویر آن را متناسب با سایز قالب وبلاگ انتخاب کنید.نحوه نظردهی را نیز "فعال" بگذارید.

انتشار اطلاعیه ها فقط در حوزه مسولیت مدیر انجمن است.

با تشکر.رییس کل

(شناسه عمومی برای ارسال مطالب=free) (رمز عبور=123456) ارسال آزاد مطلب از طریق پنل اعضا نیر امکان پذیر است

نويسنده : MacTavish | تاريخ : جمعه 26 خرداد 1391برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» داستان کوتاه 3

لوله های فاضلاب تنگ و بد بو بود.موش ها همه جا بودند.همین چند ساعت پیش بود که یکی از گیمر های زودرنج قصد داشت برای رهایی از این وضعیت خود کشی کند.تنها منبع نور چراغ قوه های گروه 241 بود.غذایی درکار نبود.فقط قمقمه های آب و کمی بیسکوییت شکلاتی.با این وضعیت نمی شد حتی 3 روز هم زنده ماند.مکتاویش شروع به شمردن افراد کرد.24 نفر گیمر و 10 تکاور.با خودش میشد 35 نفر.آنها شانسی در مقابل والدین شورشی نداشتند.
برین است آیین چرخ روان/اگر شهریارم وگر پهلوان
سکندر ز دیده بارید خون/برآن شاه خسته بخاک اندرون
چو از من همان بخت بیگانه شد/همه کاخ و ایوان چو ویرانه شد

*کوهستان سیاه-هفت کیلومتری رودخانه انویدیا*
(اتزیو):آن نامه از کدام شهر بود؟
(سپهدار):سرورم.آن نامه حکایت از سرزمینی در نزدیکی دارد.احتمال میدهیم از سرزمین گیمران باشد.
(اتزیو):سواره نظام را جلوتر بفرست..این کوهستان خوشآیند من نیست.
(سپهدار):اطاعت سرورم
(کماندار):سرورم..آن دود سیاه چیست؟
(اتزیو):شاید همان دود سیاهی است که نفرت از ظلم را خبر میدهد.به آن سمت میرویم
همی رفت تا کشور گیمران/ز لشکر کسی را نیامد زیان
سپیده چو برزد سر از کوه سر/پدید آمد آن زرد رخشان سپر

سواره نظام در حاشیه شهری آکنده از دود و آتش توقف کرد و نظاره گر به آتش کشیدن کنسول ها شد...
فرستاده آمد به نزدیک شاه/بگفت آنچه بشنید از آن رزمگاه
با رسیدن این خبر به گوش اتزیو غوغایی در دلش پدیدار شد
(اتزیو):سپهدار
(سپهدار):بله قربان؟
(اتزیو):لشکر را منظم و برای حمله ای برق آسا آماده کن.من با گروه اساسین ها از غرب و تو با سواره نظام از شرق حمله خواهی کرد.باید ظلم والدین را ار سرزمین گیمران برکنیم

ادامه در قسمت بعدی

(شناسه عمومی برای ارسال مطالب=free) (رمز عبور=123456) ارسال آزاد مطلب از طریق پنل اعضا نیر امکان پذیر است

نويسنده : MacTavish | تاريخ : جمعه 18 آذر 1390برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» داستان طنز

من و سربازی

ماجرا از روزی شروع شد که من رفتم سربازی...
چون تا اون وقت زیادی ندای وظیفه بازی کرده بودم کاملا هیجان زده بودم . بالاخره چند وقتی گذشت و ما رو برای آموزش  بردند میدان تیر ... همین که اسلحه بدست گرفتم با خودم گفتم " آره .. کاپیتان پرایس اسلحه رو اینجوری می گرفت . " تو همین خیالات بودم که با صدای گلوله از جا پریدم . وقت ناهار شد و من بازم توی خیالاتِ خودم سیر میکردم که یکدفعه گفتم " چرا فرمانده ما مثل کاپیتان پرایس نیست ؟ " برای همین یه نقشه هایی کشیدم تا فرمانده رو ترور کنم یا با دوستام کودتا کنیم تا یکی مثل کاپیتان پرایس فرمانده بشه ... ولی چون توی جماعت خوابگاه کسی گیمر نبود تا با کمکش کودتا کنم ; گزینه ترور رو انتخاب کردم . صبح روز بعد با دیدن علف های خشکِ کنار دیوار ها به این نتیجه رسیدم که مثل کاپیتان مک مایلن باید یدونه لباس استتار با پوشش زرد بپوشم و یدونه هم اسنایپر گیر بیارم . اما چون امکاناتِ اینجور چیزا رو نداشتم گفتم چیزی نیست.. میتونم با چاقو بزنم تو چشم فرمانده ... بعدش گفتم اول میرم توی دهن اون نگهبانه شیشه میریزم بعد با مشت میزنم به دهنش تا محل استراحت فرمانده رو لو بده . توی همین خیالات بودم که به فکرم رسید " شاید مغز منوشست و شو دادن که هرجور شده فرمانده رو بکشم ... شاید فرمانده اصلا یه دانشمنده که داره یه سلاح بیولوژیکی تولید میکنه!!! شاید اصلا نباید کشته بشه ...!!!

پایان

(شناسه عمومی برای ارسال مطالب=free) (رمز عبور=123456) ارسال آزاد مطلب از طریق پنل اعضا نیر امکان پذیر است

نويسنده : MacTavish | تاريخ : یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:داستان, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» داستان کوتاه 2

سرزمین گیمران
در چنگ والدین
(قسمت دوم)


یک هفته از ارسال نامه های کمک گذشته بود و هوا ناجوانمردانه سرد.گیمرهای سربلند دور از خانه و کاشانه خود در خواب بودند.گویا مه سرد سنگین  مانند لحافی به دورشان پیچیده بود.ناگهان یکی سرارسیمه برخاست و فریاد زد"هلیکوپتر..."و لحظاتی بعد با بیدار شدن همه هلیکوپتر های بیشتری در آسمان پدیدار شد
دگر روز چون گشت روشن جهان/درفش شب تیره شد در نهان
ز دور اژدها بانگ گردون شنید/خرامید اسب جنگی بدید

هلیکوپترها فرود آمدند و سربازی بلندقد جلو آمد و گفت"شما درخواست کمک کرده بودید؟ من کاپیتان مکتاویش هستم به همراه گروه Task Force 241"
یکی از گیمران جلوتر آمد و گفت"بله...شهر ما بوسیله والدین اشغال شده..مارا به خانهایمان بازگردانید".چادرها پربا شدند و تا چند روز نقشه تصرف شهر مورد تحلیل قرار گرفت.سرانجام به توافق رسیدند نیمه شب فردا عملیات آغاز شود...نیمه شب شد و همه آماده...
بیامد بپوشید خفتان جنگ/کشیدند بر اسب شبرنگ تنگ
وزآنسو روان شد نوندی براه/بنزدیک سالار توران سپاه
فرامرز آمد نخستین ز راه/میان بسته بر کین توران سپاه

همانا تو دانی که من بیژنم/سران را از تن همه برکنم

فرستاد بر هر سو دیدبان/چنان چون بدآیین آزادگان

سپهدارش دیده بان برگزید/فرستاد و دیده به دیده رسید

چو لشکر بیاراست بر شد کوه/غمی گشته از رنج و گشته ستوه

مکتاویش به لشکریانش گوشزد کرد که جنگی سخت پیش زو است و فرماندهان لشکر والدین (بیژن و فرامرز)شروع به شایعه پراکنی کرده اند ولی گروه 241 خطاب به مکتاویش گفت:

ورایدونکه لشکرش همه همگروه/بجنگ اندر آید بکردار کوه

فدای تو بادا همه جان ما/سراسر بر این است پیمان ما

بجز جنگ هیچ چاره ندید/ستم بر ستم کاره آمد پدید

و حمله به شهر شروع شد...

شب تیره لشکر همی راند شاه/چو خورشید بفراشت زرین کلاه

چو اندر گذشت آن شب و گشت روز/بتابید خورشید گیتی فروز
سپه را سرار بهم برزدند/ببوم و برش آتش اندر زدند

عملیات گروه 241 با شکست مواجه شد و فرامز که رهبر والدین شورشی بود بسیاری از گیمرها را به اسارت گرفت.مکتاویش و گروه اندکی از سربازان و گیمرها در لوله های فاضلاب پنهان شدند.

ز لشکر هرآنکه که آنجا شدند/همه کشته یا خسته باز آمدند

پایان قسمت دوم

(این داستان در هیچ وبلاگ دیگری منتشر نشده است)

(شناسه عمومی برای ارسال مطالب=free) (رمز عبور=123456) ارسال آزاد مطلب از طریق پنل اعضا نیر امکان پذیر است

نويسنده : MacTavish | تاريخ : یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:داستان, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» داستان کوتاه

سرزمین گیمران
در چنگ والدین

 

کنون ای سخنگوی بیدار مغز
یکی داستانی بیارای نغز
کسی را که اندیشه نا گیم بود
بدان ناخوشی رای او کش بود
کهن گشته ایم گیم بازها زمن
همی نو شود بر سر انجمن


روزگاری بود که که گیمرها در سرزمین گیمران برای خود حکومتی داشتند . به هر خانه که سر میزدی داشتند ندای وظیفه بازی می کردند . تمام بانک ها برای افرادی که توانایی خرید PC های گران را نداشتند وام میدادند . اما آن روزگار خوش زیاد طول نکشید . بر اثر خرابکاریِ پدر و مادر های مخالف گیم ; یک بمب در نیروگاه سرزمین گیمرها منفجر می شود و دیگر برقی برای روشن ماندن کنسول ها و PC ها پیدا نمی شود . سپس لشگر پدر و مادرها به آن سرزمین حمله میکنند و تمام مغازه های مرتبط با بازی را نابود می کنند .

ز دیوان نبینی نشسته یکی
جز از جاودان پاسبان اندکی


اما گیمرها با دوربین های دید در شب خود به کوه های اطراف پناه می برند تا همراه با طلوع خورشید چاره ای برای این حادثه بیابند .

چو خورشید برزد سر از تیغ کوه
جهان را بیفزود فر و شکوه


ظهر می شود و در این هنگام یکی از گیمران پیشنهادی می دهد . او گفت که من با چند گیمر دیگر به کوهستان دارک می رویم و از ارتش دارک اسپان ها تقاضای کمک می کنیم . اما گیمری بلند قد گفت که آن ها به خون ما تشنه هستند . حتما شهر ما را از این که هست ویران تر می کنند . گروهی دیگر گفتند که از گروه S.A.S کمک بگیریم و اندکی هم گفتند از اساسین ها ... اما در این بین یکی گفت که من می روم تا با پدر و مادرها گفت و گو کنم تا راه حلی بیابم .

همه پادشاهان مرا لشکرند
سپاهی و شهری مرا یکسرند


و او برای مذاکره به شهر گیمران رفت .
5 روز گذشت . گیمیرهای کوهستان منتظر دوستشان بودند . آفتاب در نزدیکی افق بود که او برگشت . همه متعجب بودند ... ظاهرش تغییر نکرده بود ... زخمی هم نبود ... . یکی پرسید چه شد ؟؟ مذاکرات چگونه پیش رفت ؟؟؟ او روی تخته سنگی نشست و تمام حوادث 5 روز گذشته را تعریف کرد ... او گفت که پدر و مادرها برای بازگشت ما ده ها شرط گذاشته اند . مهمترین آن ها این است که دیگر اجازه نداریم بیش از یک ساعت بازی کنیم ...
با این حرف تمام گیمرهای حاضر فریاد زدند و گفتند که برای بازپس گیری شرف گیمرهای گذشته آماده مرگ هستیم ... حاضریم برای سرزمین گیمران بجنگیم و در این راه کشته شویم اما ذلت را قبول نکنیم ... ولی آن ها هیچ ابزار جنگی در اختیار نداشتند برای همین نامه هایی برای اتزیو و مکتاویش فرستادند تا در راه بازپس گیری سرزمین گیمران به آن ها کمک کنند .

چنین داد پاسخ که بر میزبان
بخیره چرا خندی ای میزبان
نه افکندنی هست نه خوردنی
نه پوشیدنی و نه گستردنی
چو خانه بدین گونه ویران بود
گذرگاه دزدان و شیران بود

The End

(شناسه عمومی برای ارسال مطالب=free) (رمز عبور=123456) ارسال آزاد مطلب از طریق پنل اعضا نیر امکان پذیر است

نويسنده : MacTavish | تاريخ : شنبه 12 آذر 1390برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» گنجینه گیم , از آغاز...

آیا حوصله مدیریت یک وبلاگ را ندارید؟

آیا مطالب زیادی از بازی های قدیمی به یاد دارید که دوست دارید به آسانی دیگران را در آن سهیم کنید؟

این وبلاگ قصد دارد با آزاد گزاشتن تمام گیمران برای ارسال هرنوع مطلب پیرامون بازی-بازی سازی و موارد مشابه یک گنجینه از تراوشات ذهنی شما,خاطرات گیمری یا حتی راهنمای مراحل بازی ها داشته باشد.میتوانید با شناسه عمومی ایا عضو شدن در وبلاگ با استفاده از ویرایشگر حرفه ای مطالبتان را ثبت کنید تا در مواقع مناسب تایید و در این وبلاگ نمایش داده شود.

همچنین کاربرانی که با پنل اعضا مطالبشان را ثبت میکنند پس از ارسال بیش از 10مطلب بکر و تازه نویسنده رسمی این وبلاگ خواهند شد.

پس با ما همراه باشید.

(شناسه عمومی برای ارسال مطالب=free) (رمز عبور=123456) ارسال آزاد مطلب از طریق پنل اعضا نیر امکان پذیر است

نويسنده : MacTavish | تاريخ : چهار شنبه 9 آذر 1390برچسب:game, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» عناوين آخرين مطالب